«یا لطیف»

پس از چند جلسه آموزش مقدمات، کار با framework را شروع کردیم. قبل از جلسه‌ی دوم یک ویدئوی به درد بخور در یوتیوب پیدا کردم. لینک آن را برای بچه‌ها فرستادم. جلسه‌ی دوم همان مبحثی که در ویدئو درس داده شده بود را سر کلاس گفتم. درس طولانی شد و کلی کد جدید یاد دادم. فقط یک نفر از بچه‌ها ویدئو را دیده بود که او هم میگفت از بس لهجه‌ی گوینده بد بوده و کیفیت ویدئو پایین بوده و کدها معلوم نبوده‌اند، هیچی نفهمیده!

بعد از اینکه درس تمام شد سعی کردیم کمی تمرین کنیم ولی قبل از اینکه بتوانیم کاری بکنیم زنگ خورد و بچه‌ها رفتند. بعد از کلاس حالم خوب نبود. همه‌اش در این فکر بودم که چه کار می‌توانم بکنم. احساس می‌کردم بچه‌ها در حالت گیج و گنگی از کلاس بیرون رفته‌اند و دلم نمی‌خواست از همین جلسه فکر کنند برنامه‌نویسی خیلی سخت است و از پس‌اش بر نمی‌آیند.

شب که به خانه رفتم به ذهنم رسید یک ویدئو مشابه ویدئویی که لینکش را برای بچه‌ها فرستاده بودم درست کنم و درس همان روز را تکرار کنم. همین کار را هم کردم. با استفاده از یک ابزار ساده‌ی screen cast از صفحه‌ی کامپیوتر فیلم گرفتم و همان مباحث + یک مبحث جدید را برای بچه‌ها توضیح دادم و همان شب فیلم را برایشان فرستادم.

جلسه‌ی بعد و جلسه‌های بعدی چند اتفاق خوب افتاد: اول اینکه لازم نبود دیگر زمان زیادی از کلاس صرف درس دادن شود. آن هم در حالی که بچه‌ها در نهایت چیز زیادی یاد نگرفته‌اند. به جای آن، همه فیلم را سر فرصت دیده بودند و تازه می‌توانستند هر چند بار که بخواهند آن را ببینند! در طی کلاس اگر کسی فیلم را ندیده بود لازم نبود ما مجددا برایش توضیح بدهیم. کافی بود فیلم را در اختیارش بگذاریم. پس بچه‌هایی که عقب‌تر از بقیه بودند سرعت کلاس را نمی‌گرفتند و بچه‌هایی که مشتاق‌تر بودند می‌توانستند سریع‌تر پیش بروند. ما هم کمتر خسته می‌شدیم :)

فایده‌ی بعدی این کار این بود که زمان کلاس صرف کار کردن روی پروژه‌ی بچه‌ها و رفع اشکال می‌شد. در نتیجه سرعت کارشان خیلی بیشتر شد.

از آن جلسه به بعد تا آخر سال از همین روش برای درس دادن استفاده کردیم که بعدا فهمیدم اسم آن کلاس معکوس ( و ورژن پیشرفته‌ترش یادگیری معکوس) است.

در پست بعدی راجع به جزئیاتی که در طی سال اضافه شد و تاثیراتی که داشت بیشتر خواهم گفت...